روزهای یک دخترک
روزهای یک دخترک

روزهای یک دخترک

ای جان این چند وقت سریال برکینگ بد میبینه و من کلا از ابتدا دوستش نداشتم  ولی تک و توک باهاش دیدیم و  اصلا خوشم نیومد

از سه شنبه نرفتم خانه پدر جان کمی کار داشتم و کلی هم خوابیدم از لحاظ روحی خسته م حوصله هیچ کس ندارم و هیچ چیز خوشحالم نمی کنه

دو دوست  صمیمی دارم که ۱۵سال  با هم دوست بودیم  ‌ولی انگار دوستی مون به پایانش نزدیکه به خاطر شرایط کاری و …. فاصله دیدارمون هی کم و کمتر میشه البته شاید تقصیر منه چون اونا همیشه برنامه قرار مدیریت می‌کردند و اصرار به بیرون رفتن داشتن و من همراهی می کردم بهرحال  دوستی خوب و پرثمر ی بود و شاید هست …


 



بچه

دیروز خونه پدر ای جان بودیم که بحث از بچه دار شدن ما  شد که دیگه داره دیر میشه باید بچه بیارین و این حرفا

واقعا  استرس و تپش قلب می‌گیرم   از حرفش حتی 

تقریبا وارد هفتمین سال ازدواج مون شدیم من ۳۳ و‌ ای جان ۳۶  ساله  ایم 

ولی آوردن بچه با این شرایط که داریم درسته ؟از لحاظ مالی که متوسطیم از لحاظ سلامتی همچین بی درد نیستیم  به غیر این هم باز دلم نمیخواد موجود زنده ایی وارد این دنیا مخصوصا این جامعه کنم شاید بعدا پشیمون بشم 

اصلا نمیخوام نگران کسی دیگه تا آخر عمرم باشم استرسش بکشم و غصه ش بخورم 

مادر بودن نقشی که اگر داشته باشی دیگه تا آخر باهاته و این نقش نمیخوام


امروز مدرسه مجازی بود و بد نبود

عصر پدر جان بردم فیزیوتراپی و وضعیتش بهتره

Pms م اصلا حوصله ندارم و بی اعصابم  غم دنیا رو ریختن تو دلم

احساس می کنم دی ماه زیادی داره کش میاد

برادر کوچیکه سرما خورده و من دیشب خانه پدر جان بودم 

به شدت اذیت بود اسهال شده با  اون وضعش‌هر یک ساعت  باید می رفت سرویس 

تا الان خواب بودم نمی‌دونم چرا کمر درد می‌کنه

دیشب تا صبح بیدار بودم خونه پدر جانم

عصرش پدرجانم بردیم متخصص مفاصل که براش کورتون تزریق کرد و ده جلسه فیزیو نوشت

این روزهای از دست برادر کوچیکه ناراحت و دلخورم توقع م خیلی ازش بالاتر بود و خب توقع موجب رنج است

پسر برادر بزرگه جای باباش خیلی کمک می کنه

خواهر بزرگه که ده روز اول کلی زحمت کشید برگشت جنوب

خواهر دومی طفلی از پا درآمد ده برابر ما زحمت میکشه و خونه ش کلی دردسر داره

خواهر سومی که برادر وسطی روانی اذیتش می‌کنه و نمیتونه بیاد و کلی گریه می‌کنه

خواهر چهارمی که خب عزیزکم هست میاد و کلی کمکه 

امروز کل روز خواب بودم شب با ای جان شام رفتیم بیرون 

مادر جانم چشمم عمل کرد و فردا باز می کنه

گوشی م عوض کردم 

آیفون 16خریدم و اصلا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم چون از همون ۱۲ سال پیش من  همیشه انواع گوشی سامسونگ داشتم و خیلی هم باهاشون حال می کردم و میخواستم s24 بخرم که ای جان پشیمونم کرد و شد آنچه شد.

فعلا که باهاش حال نمی کنم ی گوشه افتاده 

از نت سیم کارتش هم نمیتونم استفاده کنم  بیشتر از یک ماه بیشتر عقده گرفتم ازش.

این هفته سه روز مدرسه برم ی ۴روز تعطیل میشم و بعد شروع دوباره مدرسه...که البته خوشحالم که معاون نیستم این چند وقت هی مدیر مدرسه میگفت پشیمون نیستی که هنرآموز شدی و فلان که هر بار گفتم نخیر،شکر ،خیلی هم خوبه....

وضعیت پدر جانم همونطوره! هر شب یکی میره پیشش یک روز کامل پیشش میمونه...

وامیدوارم کمی بهتر بشه

مادر جانم این سه شنبه عمل چشم داره.

یه ده رو سرما خوردم دقیقا شبیه پارسال دی ماه و به فنا رفتم

با ای جان سریال silo و اسکوید گیم میبینم. 

و روزها با خوشی و ناخوشی ادامه دارند.


فکر و فکر و فکر در مورد وضعیت پدر جانم منو داره از پا درمیاره

من زیادی حساس م

زیادی فکر می کنم

حتی وقتی تو خونه م باز ذهنم خونه ی پدر جانه

از طرفی من آدمی که دوست دارم طبق روتین که داشتم روزهام ادامه بدم و ایم بهم ریختگی و درگیری داره بهم فشار میاره..

در کل درگیری زیادی دارم. سه روز که مدرسه م

از ای جانم خیلی ممنونم 

خیلی همکاری و همدلی داره


دیشب خونه پدر جان بودم برای مراقبت .

بردار وسطی خیلی رو نِرو آدمه علاوه بر مریض داری تحمل اون سخته...

مادر جانم که یکی چشمش عمل کرده و خوبه و اون یکی چشمش هفته بعد عمل داره

خیلی استرس داره طفلی ،هم استرس پدر جان هم وضعیت خودش 

تا صبح نخوابیدم میگرن شدم .



پر از خشمم

مدیر با برنامه مراقبت اعصاب منو به فاک داد

خیلی بی شعوره