روزهای یک دخترک
روزهای یک دخترک

روزهای یک دخترک

۱۲ شهریور راه افتادیم سمت تبریز تو زنجان ناهار خوردیم عصر رسیدیم رفتیم ایل گلی ک جالب بود کمی گشتیم

شب خونه ی دوست ای جان موندیم خوب بود.

۱۳ شهریور  تو شهر و بازار گشتیم و رفتیم سمت ارومیه که هتل به سختی پیدا کردیم ،  با ای جان بحث و میگرن شدم،شام رفتیم فلامینگو که بد نبود 

دریاچه ارومیه طفلی تقریبا خشک شده بود...

فرداش هم ارومیه گشتیم و بدک نبود یک عدد کتانی و پیراهن هندی خریدم از بازار ش ،عصرش در یک اتفاق ناگوار چای ریخت روی لباس اعصابم خورد شد..و شام رفتیم پارک ساحلی ش

کلا تو این سفر به شدت عصبی و غرغرو شده بودم و تقریبا حالت دعوا داشتم با ای جان.

۱۵ هم از اورمیه به سمت پیرانشهر و سردشت  رفتیم جاده فوق العاده و زیبایی بود که اطراف جاده جنگل های بلوط بود.

از سردشت صندل اسنوهاک و قابلمه سفری خریدم  و یه سر رفتیم آبشار شلماش که قشنگ بود.وباز دوباره بحث با ای جااان

ای جان ...(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واقعا راسته که میگن شما امروز  دارین توی آرزوی گذشته تون زندگی می کنید که فراموش کردید!

×ای جان یک تصمیم شخصی گرفته و به شدت خوشحالم در موردش!

××کتاب دالان باریک آزادی برام گرفت،از اینکه بی خبر رفته شهر کتاب و برام این کتاب خریده خیلی ارزشمند بود

+ بعد از ۵ سال زندگی مشترک بیشتر از از همیشه دوستش دارم با همه ی قهر و آشتی ها کنارش احساس امنیت و خودم بودن دارم، امیدوارم همین حس بهش بدم!

از لحاظ کاری واقعا تو مدرسه بعضی رفتار تا حد جنون ،دیوانه م میکنه اما چه میشه کرد تا یاد بگیرم که چطوری رفتار کنم خیلی مونده!


دارم به بچه دار شدن فکر می کنم خیلی برام ترسناک!



سلطان تبدیل موقعیت عادی دعوا به بغرنج ترین دعوا تاریخ بشری می رسه به ای جان

×تو زندگی بعدی م:

۱/ با کسی ازدواج می کنم که موقع گریه کردنم  بغلم کنه تا آروم بشم...



خودم نیستم خوابم نمیبره

زندگی بالا و پایینی داره الان قسمت سختش پر حرفم ولی لاااال!!!

با ای جان یک دعوای مفصل و ترسناک کردیم


15 آذر سالگرد ازدواج مون بود.

ای جان یا یک سبد  گل رز و داودی حسابی سوپرایز مان کرد.

شبش شام رفتیم بیرون یک جشن کامل حسابی گرفتیم شکر بابت ش!

دیشب هم مادری و آقا جون شام اومدن خونمون 

آذر خوبی بوده برام تا الان

یک هفته س با ای جان تمرین رانندگی می کنم و از خودم راضی م.

کلاس زبان با دوست جانم دارم ادامه میدم و ای بد نیست

دو تا کتاب  سفر نامه ضابطیان از دوستی قرض گرفتم خوندم 

و اما پادکست رواق خیلی خوبه خیلی عاشقش م یعنی!

عمیقا دلم شکست بابت کارش 

شاید اولش گفتم  ی کاری کرده.....

اما...

*قرار بود کفش ها رو موکت نباشه وکفش من رو موکت وردی بود 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعضی صحنه رو تو فیلم ها میبینی خنده ت میگیره و میگی عجب صحنه تراژدی ولی  هیچ وقت تو زندگی واقعی  اینطور نمیشه .....

مثل گریه های نصف شب تو خیابون.....

که  شد.....

من اصلا اهل گریه نیستم ولی شب بدی بود ک چشمام از گریه باز نمیشد....

هفته  ی سختی بود.....

آزمون وزارت   بهداشت شرکت کردم

همین  و دیگر هیچ

پریشبا  فکر میکردم  خیلی وقته با ای جان یه بحث کوچیک هم نکردما  و همه چی خوب و امن و امان داره پیش میره...

که یهو یه بحث کوچیک باعث دعوا بزرگی  شد بزرگوار  گوشی تازه خریده ش به فنا داد...

بله اینطور  شد.


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صدای بلند خندیدن مرد خونه دوست  دارم .....

ای جان ک بلند  نمیخنده ....

سلام

روزهای  خیلی خیلی خوبین. شکر

با ای جان روزه میگیریم و زندگی بر وفق مراد!

خوشحال م و راز خوشحالی  اینه که زندگی مون با  زندگی هیچکس مقایسه نمیکنیم.

به خاطر کمبود ها نق نمی زنم

و امید به روزهای بهتر داریم 



سخته نظر ادما رو عوض کردن.وقتی تک بعدی میبینن

دوس داشتم بررررم ولی نمیشه!!! 

ولی ی روز میرم تا بدونه چه قدر دلمو شکونده!!!


واقعا بعضی موقع ها دوست دارم کلا تو این دنیا نباشم ولی خب نمیشه و مجبورم باشم.

ای هزارتا اخلاق خوب داره اما میخواد همه رو راضی نگه داره و نمیشه:-\

.همیشه طلبکار که من چی کنم دیگه ، به اون طفلک هم حق میدم:/

همین .


وقتی دوست دارین آزاد باشین و  هر کاری بدون مشورت هماهنگی  انجام میدین یا وقتی خیلی وابسته پدر و مادرتون غلط می کنید ک ازدواج می کنید.

دیگه چیزی ندارم ک وقتی دلم تنگ شد برم بخونم قلبم پر شه تا همیشه خالی م 

*سوتی نیست آتو نیست ،دلم برای خودم میسوزه وقتی  نمی دونه چی بگه اون جمله رو میگه متاسفم براش

خودتو مقایسه نکن با اون یا اندازه دوست داشتنش،مهم نیست هیچ کس مسئول خوشحال کردن من نیست.

سلااام

*با مادری و خواهری ها رفتیم سینما ،شبی ک ماه کامل دیدیم بدک نبود،دو هفته پیش با ای جان رفتیم سرخ پوست دیدیم اونم بدک نبود :|

**عروسی دوست ای جان بود رفتیم زنجان:)

***دوست ای جان پاگشا دعوت کرد رفتیم دو روز تهران موندیم،چیتگر،کاخ سعدآباد رفتیم کلی خوش گذشت :))))

****ی دعوا حسابی ی هفته ایی با ای جان داشتیم کلی گررریه کردم:(بابت ماشین و پول و مادرش و...بسی خسته کننده بود و تموم شده خدایا شکررر.

#کاش میشد رفت از این شهر،کشور ،قاره،خسته م بابت همه چی....


 روزها ب شدت معمولی

دو سه ماه ننوشتم:)

خب ماه رمضان اومد ومن کلش خواب بودم  و کلی چاق و فربه شدم ،

بعدش هم چیزی قابل نوشتن نبود روزها میرن و میان شکرر

* من خوشحالم ای جان ک تو دارم تو فوق العاده اییی

**شاد باشیم

من کِسل ترین ادم دنیام...

پارسال این روزا میاد ذهنم ک چقد دلشوره داشتم و روزهای سختی بود ...

خب الان کل روز خوابم دو صفحه کتاب میخونم و کارای عادی روزانه....


ای جان برام دفتر خاطرات خریده ،چون دیده تو سررسید کوچیک دارم می نویسیم کلی ذوقیدم ب خاطر این کارش:)

کتاب سفارش دادم پرندگان خارزار،سلاخ خانه. شماره 5

 تصمیم  گرفتم با چیزهای کوچیک مدام  خودموشاد کنم ،میشه ی شادی مداوم:)))

همین زندگی  خوبی و بدی و بحث و دعوا داره؛|


ناراحتم از حرفش و امیدوارم پی ببره ک چه قد مضخرف فکر می کنه . .

همین....

همچنان مریضیم  

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عروسی دوست ای جان بود.

رفتیم تبریز

خوش گذشت....

*دلم شکست بابت حرفش :-\

**دلم ترسید...

خواهر جان و پسر بزرگش و عروسش اومدن پیش ما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خب این دوره از زندگی م شیرینه 

این دوست داشته شدن و دوست داشتن لذت بخشه و من راضی م ...با تمام کبود ها و مشکلات....

خب من آدمی نبودم و نیستم ک بتونم تنهایی خوشحال باشم و حالا حال ِِ دلم خوبه وشکرر

آقای ای هم خوووبه و اینک حدود دوسال منو میخواسته خیلی رو دوست داشتن من تاثیر گذاشته،

دعوا هم کردیم سر مانتو یی ک خریدم مطابق میلش نبود:|

بحث هم کردیم سر مسافرتی ک بدون من میخواست بره:|و نرفت!!!

نمی دونم تا چ حد درست رفتار می کنم:|

همین#دوران عقد


سلام...

اینو فهمیدم تا ادم خودش نخواد چیزی تغییر نمی کنه..و من تنها میتونم رو رفتار خودم کنترل  داشته باشم نه فرد دیگ...

اینکه کوتاه بیام نبینم و سکوت کنم داره  برام سخت میشه...

دلم گرفته ...

بی حوصله م

دیروز بدنم کلی کهیر زد... رفتم دکتر امپول الرژی زدم/



روزهای خوبی هستن خیلی خووووب

کمی استرس دارم اما خوشحالم ک تو رو دارم:)

همین ک منو می فهمی .....برام کافیه

*جمعه  مراسم بله برون بود 

شنبه رفتیم محضر ببینیم برای مراسم عقد

یکشنبه رفتیم آزمایش بدیم ک منم قرص نوافن خورده بودم و آزمایش ندادم:)

دوشنبه  با خواهری و ای جان رفتیم بیرون کلی پیاده روی کردیم و بعد ناهار خونه خواهری بودیم شام هم خونه برادری بودیم ک تولد پسر برادر جان بود:)))خیلی خووش گذشت

سه شنبه رفتیم خرید برای مراسم :))

چهارشنبه  با ای جان رفتیم حلقه و پلاک زنجیر گرفتیم برای مراسم:)

امشب مراسم قندشکون و نامزدی

امیدوارم خوشبخت بشم

تو این دو هفته ک باهاش صحبت کردم فهمیدم 

*دو سال منو دوست داشته و بخاطر خجالت از برادری پیش قدم نمیشده

**فوق العاده اجتماعی و شاده