ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روز های پر استرسی دارم.
شنبه صبح بدترین اتفاق ممکن افتاد ترجیح میدادم بمیرم...
وشبش قرار بود خواستگار بیاد و من تو هپروت بودم و اصلا خواستگاری و صحبتش برام ارزش نداشت،بهش فک نمی کردم:(
صبحش من مرده بودم
اخ از شنبه
از خراب شدن اعتماد از رفتن آبرو عزیزترین کسم
از اینکه خدایا ستار العیوب من هنوز منو دوست داره،اما عزیزترین کسای زندگی زندگی شون آوار شده بود ،از بهت، از تعجب حتی گریه نمیومد
ب خودم میگفتم ب اونا می گفتم باید بلند بشیم دوباره دونه دونه بسازیم نزاریم خراب بشه،
یکشنبه و دوشنبه تو حرف گذشت تو اصلاح تو رحم کردن بهم
کمی آروم شدیم،اما قلبمون شکسته ،حالا حالا هم درست نمیشه
اما باید گذشت و رفت....
زندگی همینه اگ بخواهیم این حجم از تلخی و بدبختی و شک با خودمون ببریم ب جایی نمی رسیم و خواهیم مرد:(
و اما سه شنبه با خواستگار محترم صحبت کردیم و قرار مشاوره قبل ازدواج گذاشته شد:)
*خواستگار همسایه است تقریبا آشنا و دوست چن ساله برادر جان
**خدا جان میشه ب ما صبر،ب ما گذشت،ب ما عقل بدی
خدا جان میشه لحظه ایی ما رو خودمون واگذر نکنی
خدا جان میشه ما رو ببخشی ما خیلی بیچاره شدیم:((((
سلام سال نو مبارک
موقع تحویل سال خواهری کوچیکه فقط پیش ما بود ...
دو تا خواهرای بزرگا پیش هم بودن و خواهری وسطی خونه مادر شوهر بود برادری هم خونه مادر زنش بودن و بعد سال تحویل اومدن ک صبح زود رفتیم اهواز خونه ی خواهری بزرگه دو روز اونجا بودیم خوش نگذشت کلی دلخور شدم کلی :((
پسر خواهر بزرگه با خودمون اوردیم از اون طرف رفتیم خرم اباد خرم شهر خیلی قشنگ بود و دو روز اونجا بودبم
پسر خواهر رفتارش خیلی عوض شده ک باعث شد بازم ناراحت بشم....:(
+دوست برادری قرار برای خواستگاری بیان ...