روزهای یک دخترک
روزهای یک دخترک

روزهای یک دخترک

کتاب دختر شینا رو خوندم...

-پ ن:ساعت یازده و نیم شب با تحمل غرغرای مادر جان ک نصفه شبی  چایی دم نکن و نخور ک خوابت نمیبره،چایی دم کردم و اومدم ب کتاب خوندن ک یادم رفت بخورم

با خواهری شش سال بزرگتر داریم سریال تماشا میکنیم ک یهو ابراز علاقه ش گرفت من و بغل کرد صورتش ب صورتم ماالید،من هم  ب شدت متنفر از این کار وهلش دادم و گفتم أه  صورتت ب من صورت من نمال ک دیدم گریه ش گرفت، و من هم مث  چی پشیمان....

پسر خواهر جان رفت .



سیزده ایی که به در نشد

سلام

صبح با بدترین حالت ممکن از خواب بیدار شدم انگار تو سرم طبل

می کوبیدند  و با حالت سرگیجه و استفراغ.

همه رفتن و من تو جام دراز کشیدم تا الان،هنوز برنگشتن و من حسابی گرسنه م.

+تنها بودن ی کم اذیت م کرد،گرچه اگر کسی هم میموند فرقی تو حالم من نداشت.

سیزده تون بدر!!!

با دوستام قرار بیرون داشتم ودوستام شرمنده کردن برام هدیه گرفتن.دو کتاب عالی...

روز مادر مبارک.

مادر جانم تا همیشه سالم  باشی و سایه ات بر سر من مستدااااام.

ب مادر جان میگم هدیه چی میخوای میگه یه انگشتر

دیدماونو..میگم پول نمیرسه هاااا.میگه پس حرف نزن

+برادر جانم رفته مشهد،و دلم من برای امیرعلی م لک زده!حدود دو هفته س ندیدمش

++سفر خوبی بود با خواهری ها رفتیم سوشتر،فقط دامادکوچیکه،تلخ بازی درآورد تو راه....اقا شیرین بازی درمیاوردی چی میشد؟؟؟؟

+++پسر خواهر جانم هم همراه ما برگشت تا بیستم اینجاست.

*سااااال خوبی داشته باشیم*