روزهای یک دخترک
روزهای یک دخترک

روزهای یک دخترک

کشتی سانچی

یادم نیست اخرین بار کی خبر خوب شنیدم

دل من هم سوخت.

میدانی بعضی وقتها دلم میخواهد برای یک نفر مهم باشم !

کسی که برایم غیرتی شود و رگ گردنش باد کند ...

کسی که از دیدنم صورتش غرق لبخند شود ...

چشمانش از خنده هایم برق بزند...

مسخره اس نه ؟

میدانم ،

اما خسته شده ام از تظاهر ،

از اینکه بگویم همه چیز طبق روال است و به روی خود نیاورم !

دیگر نمیتوانم ؛

من هم دلم میخواهد بعضی شب ها که غم روی دلم سنگینی میکند در آغوش گرمی فرو بروم تا پناهگاه امنی باشد برای شب‌های سردم ...

قهر کنم و نازم خریدار داشته باشد !

دلم میخواهد به جای زانوی غم ، محبوبم را در آغوش بگیرم ،

دلم میخواهد آنقدر محکم همدیگر را در آغوش بگیریم که صدای فشرده شدن استخوان های یکدیگر را بشنوم....

میدانی،

این روز ها ،

از تظاهر و از عادی بودن خسته شده ام !

فقط 

همین ...


بیدار میشوی

به خودت صبح بخیر میگویی

برای خودت چای میریزی

تکیه میدهی به خودت

و فکر میکنی

دلت برای چه کسی باید تنگ میشده است؟

و چرا هیچکس

آنقدرها که باید خوب نبود 

که این صبح بی او

از گلوی آدم پایین نرود؟!



ه

شبا وقتی میخوابم...

وقتی از تنهایی خودم بغل می کنم

ت اعماق وجودم دلم  برای خود تنهام میسوزه

برای این تنهایی ک بیست شش ساله ش ....

این ک عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن تجربه نکرده 

با هیچی این زندگی کار ندارم .....

ولی سختمه گذشتن این روزا از زندگی م ک داره با تنهایی می گذره.....

نمی دونم کجا ولی ی جا خوندم ی چیزایی زمان داره ک اگ بهش برسی برات خوشاینده بعدش دیگ اون لذت نداره.....

شب م خوووووش