ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خسته ام ...
خسته از اشک هایی که هر شب خلوتم را با آن آب و جارو می کنم
و خسته از شعرهایی که پُر از بوسیدنِ تو شده اند
خسته ام ...
خسته از بوسیدنی که هر شب گذاشته میشوی کنار یک دنیا از چیزهایی که ندارم
دیگر رمقی نمانده است
بودنی شبیه نبودن
و نبودنی شبیه یک بودن
من این روزها
طعمِ منفی شدن فعل هایِ جهانم
هر چه شکستنی بود را شکستی
و هر چه باید میسوخت را سوزاندی
سالهاست که تکّه های قلب شکسته و خرد شده ام را به هم وصله میزنم اما نمیشود که نمیشود
شبیه پازلی که جور نمیشود
کاش میشد دوست داشتنت را جا گذاشت و رفت
و یا مثل بچگی هایمان آن را با یک بستنی چوبی عوض کرد
اینها همه حرف ها و کلمات و جملاتیست که با آنها خودم را گول میزنم
دوست داشتنت مثل خون است در رگهایم و همیشه همراهِ من
و زندگی ام به نبضِ بودنِ تو می زند و به پیش می رود
چاره ای نیست
باید سوخت در جهنمی که هیزمش را با دستان خودم جمع کرده ام
#علیرضا_بهجتی (حصار)